چند روزی برکه پیش ما بود و من با وجود مریضی کمتر به اینها سر زدم، اما بهتر که شدم با بچه بازی می‌کردم. روز آخر برکه به مامانم گفت دیگه دوستت ندارم. ظاهراً مادرم در گاوصندوق را برایش باز نکرده بود مادرم گفته که من که برات همیشه چیز می‌خرم و تو رو خیلی دوست دارم. برکه گفته عزیزجون (منظورش مادر داماد ماست) گفته تو رو دوست نداشته باشم. مادر چنان قلبش شکسته که گریه کرده . بچه هم رفته براش دستمال آورده. دوست ,گفته ,برکه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حقه های فوتوشاپ بیتوته جدیدترین مطالب روز پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان طرفداران علی سورنا دبیرستان غیردولتی سلام بهترین اجناس بازاریابی هنر بهترین ساندویچ پنل در ایران پخش تانی